کیارش جانکیارش جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

کیارش و ریحانه عشقهای من

جشن نیمه شعبان

یکی از روزهایی که تو سال مامانی عاشقشه نیمه شعبانه اون روز بخصوص شب نیمه شعبان فقط می خوام بزنم بیرون رو قدم بزنم مردم رو ببینم و تو دلم با خوام خلوت کنم خدا رو شکر دو ساله جیگرم پسرکم کیارش جونم هم پیشمه .......... امسال هم مثل پارسال با بابایی رفتیم مطهری اسم خیابونشو نمی دونم ولی خیلی فضای اونجا رو دوست دارم شب خوبی بود چند تا عکس هم ازت گرفتیم که هر وقت فرصت کردم می زارم اینجا از این روزهای تو که بخوام بگم پسرک اینه که دهنمو صاف کردی اساسی . ......دیگه موندم باهات چیکار کنم خیلی شیطون شدی همش یا مامان رو گاز میگیری یا با کله می کوبی تو صورتم دیشب هم یه دسته گل به اب دادی و گوشی بابایی رو انداختی سینک ظرفشویی من...
25 خرداد 1393

طوفان

وای که چقدر دیروز روز ترسناکی بود طوفان شده بود تهران شدید دیروز مثل هر روز داشتم با گل پسری بازی می کردیم (اول اینو بگم گل پسری یاد گرفته بگه توپ دلم ضعف میره میگه نوپپپپپپپپپپپپپپ)‌ هی توپ بازی می کردیم یهویی برگشتم سمت اشپزخونه دیدم اسمون سرخ شده داره باد خیلی شدیدی می اد زودی رفتم پنجره ها رو بستم طوفان بدتر میشد اسمون هم دیگه سیاه شده بود سرکوچه درخت توت رو قطع کرد افتاد رو سیم ها و برق ها قطع شد خونه شده بود عین ظلمات صداهای وحشتناک می اومد نمی دونم چی ها بود که می خورد به این ور و اونور وقتی من ترسیدم فکر کنم تو هم ترسیدی خیلی با نگرانی داشتی به پنجره نگاه می کردی از سمت پنجره دورت کردم چون ترسیدم خدایی نکرده شیشه ...
13 خرداد 1393

پسرک بیست ماهه من

پسرکم بیست ماهگی رو پشت سر گذاشت و وارد بیست و یکمین ماه تولدش شد چه زود گذشت این بیست ماه انگار همید دیروز بود که به دنیا اومده بودی و یه فسقل بچه بودی خدا رو شکر بزرگ شدی درست مریضی ها این گوش دردهات بعضی مواقع منو مستاصل کرد ولی باز هم خدا رو شکر به سلامتی بزرگ شدی جمعه با بابایی و دایی حسین رفته بودیم سد لتیان ژچقدر دلم برای رودخونه سوخت که آب نداشت مرداد ماه دو سال پیش بود که رفته بودیم اونجا تو هنوز تو دل مامانی بودی و رودخونه چقدر آب داشت ولی اونروز که رفتیم خبری از اب نبود خیلی غم انگیز بود کیارش جونم کلی راه رفتیم تا یه جا پیدا کردیم که یه کم اب داشت اولش که اب رو دیدی خیلی ذوق کردی رفتی توی اب پاتو می زدی و خیلی دوست داشتی...
11 خرداد 1393

این روزها

خیلی مطلب های وبلاگت شده این روزها ..... این روزها بر خلاف ظاهر تکراری و خسته کننده هر روزه شاهد قد کشیدن و بزرگ شدنت هستیم پسرک عزیزم من بابایی و من هر روز شاهد شیرین کاری ها شیطنت ها و رشدت هستیم دیگه هر چقدر به روزهایی که کوچولو بودی فکر می کنم قیافه نازنینت یادم نمی آد باور نمی کنم پسر کوچولوی من که یه زمانی نمی تونست دست هاش رو تکون بده و به زور یه ذره برای خودش وول می خورد الان دیگه از دست شیطنت هاش سر درد می گیرم باورم نمیشه پسر کوچولویی که فقط کارش نگاه کردن و خوابیدن بود الان که خوابی هر آن باید احتمال بدی یه چیزی رو بکوبونه تو صورتت باور نمیکنم پسر من اینقدر شیطون شده که جای چنگ و ناخن های کوچولوش هر روز روی صورتمه ک...
5 خرداد 1393

من......

من ........ من بارها تو را بوسیده ام بی آنکه فهمیده باشی من بارها تو را بوییده ام بی انکه خوابت پریشان شده باشد و ساعت ها به تو خیره ماند ام تا مبادا حافظه ام لحظه ای از تصویر تو خالی باشد پسرک دلبندم  
5 خرداد 1393
1